جالب بود چند شب پيش خواب ميديدم باباي يکي از دوستام اومده دنبالش و عجله داره وقتي رفتيم دم در ديدم باباش سوار يه مينيبوس شده که مسافراش همه دارن ميرن جنگ يه لبخند قشنگي هم رو لب همشونه و رو کردم به باباش و گفتم شما ميخوايين با اينا ببرينش ميگه نه اون با يکي ديگه ميره خونه ولي من يه وظيفه مهم تر دارم و اينا رو بايد ببرم صبحش که از خواب بيدار شدم توي شبکه هاي مجازي که ميگشتم همون افراد رو با همون لبخند خاصشون ميديدم جالبيش هم اينجاست که من معمولا به اين عکسا نگا نميکردم و قيافه هيچ کدومشونم تا به حال نديده بودم کل روز رو فقط عکساي همونارو ميديدم . برام جالب شده بود و هرچي ميگشتم براي جواب که چرا من اونارو اصلا توي خواب ديدم به هيچ جوابي نميرسيدم . گشتن براي چرايي ديدن اون خواب به نتيجه نرسيد . ديشب که خالم اينا اومده بودن خونمون ديدم پسر خاله کوچيکم که دنيامه از باباش اصلا خوشش نميومد و کلا مشکل داشت باهاشون . شروع کردم باهاش صحبت کردن که اين روح رو خدا بهت هديه داده و وقتي ميگي از کسي بدت مياد يا خوشت نمياد يا عصبي ميشي باعث ميشه هديه خدارو خراب کني مگه تو امانت دار نيستي ؟ پس حواست به امانت خدا باشه اين امانت رو خدا بهت داده که بزرگش کني و بهش خوبي بيشتر ياد بدي ولي وقتي اينجوري ميکني بهش بدي ياد ميدي و خدا ناراحت ميشه ديگه اونوقت اگه چيزي ازش بخواي شايد قبول نکنه ديگه پس مواظب باش خدا ازت ناراحت نشه با اينکه متين فقط 6 سالشه ولي تونستم طوري حرف بزنم که بچه واقعا بفهمه نميدونم اين صحبتم چجوري بود شايد درست نبود اينجوري بگم  ولي خدارو براش مثل مامانش تشبيه کردم از مهربوني و خوبي . اخر شبي بچه متحول شد نميدونم درست يا بد ولي يه حس قشنگي داشتم وقتي داشتم باهاش اينجوري و بزرگانه حرف ميزدم . قرار شد متين وقتي رسيد خونه باباشو بغل کنه و بوسش کنه و ناراحتيشونو رفع کنه اميدوارم تونسته باشم رابطه يه پدر و پسر رو خوب کنم و از اون مهم تر تونستم رابطه يه بچه رو با خداش خوب کنم که مواظب امانت خداشم باشه



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ جزوه درسی Joseph همینجوری شباهنگ کباب پز صنعتي کارآفرینی خنده Denise خرید با تخفیف دنیای صفرویک